بارگاه استغنا

بیار باده که در بارگاه استغنا / چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست

بارگاه استغنا

بیار باده که در بارگاه استغنا / چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست

بارگاه استغنا

در این بارگاه دست نیازی خالی بر نمی گردد

آخرین مطالب
۲۰
خرداد

اگر مصداق خارجی

برای این عطشی

و تمایل شدید

در بیرون از این دل وجود نداشته باشد

پس تمام اینها را نشانم داده ای که چه؟

اصلا هیچ می دانی این سرگشتی از کجا شروع شد؟

برای آن تمایل شدیدی که در ما ایجاد کرده ای

و این روزها بدجور برای یافتن مصداقش دست و پا می زنیم

 

نکند سرکار باشیم؟

نکند این تقلا و تمناها تلاشی برای هیچ باشد؟

فقط به همین یک سوالم پاسخ بده

اگر که در بیرون از ما ایده آلی از آنچه در درون ما شوق شدیدی برای یافتنش ایجاد کردی نبوده و یا حداقل حق رسیدن و دیدن آن برای ما نباشد پس برای چه با ایجاد آن شوق،ما را گرفتار و سرگردان و واله این مصداق لاموجود کرده ای؟

مصداقی که شوق ش از سویی به ما جرئت انتخاب ضعیف نمی دهد و از سویی دیگر شوق دمادمش ما را گرفتار تقلاهای شبانه روزی کرده...

  • سجاد ایام
۰۸
دی

چه بخواهیم یا نه

عصر، عصر آدم های غلیظ است...

  • سجاد ایام
۲۴
مرداد

امشب دلم برای تو پروانه می شود

پروانه ای که از گُله در  خانه می شود

امشب سکوت ماه دلم از نگاه تو

در اوج  مستی و شب رندانه می شود(ایام)

اللهم عجل لولیک الفرج...

آقا جان   قربانتان  شوم که   هر  چه   دلتان   را   خون می کنیم

به    ما   نمی گویید:برو به جهنم...

  • سجاد ایام
۱۴
مرداد

عجب جامعه ی موزیکالی هستیم ما به خصوص با حضور حضرت حافظ

روزی روزگاری در مسجد نشسته بودم و از فرط نرسیدن ها ناله و فغانم بر آسمان بود و از این کارهای فرهنگیِ بی نتیجه به سر میزدم که گفتم نمازی بخوانم-می گویند هیچ ذکری بالاتر از نماز نیست-رفتم تا وضویی بگیرم و در کنار حوض نشستم که به ناگه فهماندنم که ایراد کار کجاست.رفتم  خود را در معرض انوار سبز محراب قرار دادم و خلاصه ی دل شکسته ام شد:

          نماز در خم آن ابروان محرابی

                          کسی کند که به خونِ جگر طهارت کرد

و گفتم از اینکه عمری است در این جلوه های بی جلوه اسیر بوده ام و هنوز این عبارات خوش قد و قامت و تاریخ ساز کتابهای مذهبی ام در دلم جایی پیدا نکرده چه برسد به  اینکه تبدیل به جگرخونی شود.و تصمیم بر این شد که کار فرهنگی را از تزکیه آغاز کنم و فعلا چند وقتی عزلت نشین کوی دوست شوم.

اما چند روزی بعد داشتم تلوزیون می دیدم که ناگهان با چنین صحنه ای روبه رو شدم:

فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز

نظر به دردکشان از سر حقارت کرد

دیدم که بله گویا باز این تجمل گرایی ها در حال بروز است آن هم از شیخ شهر!!!و بسیار غصه ها خوردم که درد کشی چون من دیگر چگونه می تواند سر بلند کند و در کنار دیگر افراد جامعه به خود ببالد، و اگر این فرهنگ غربی دوباره باب شودکه باب نیست بلکه دق الباب است!!

به همین منظور رفتیم در جمع دوستان و سر صحبت باز کردیم که این آتش درون بنشانند، که شنیدیم بله دوستان اصلا به این مسائل توجه ندارند و صحبت از اعمال خیری است که بی گفتن فطیر است!!و دیدم یکی از اینها به یکباره طاقت دوری معبود نکرد و های های کنان بر سر خود می زد که شعر را به ناگاه بر فرق سرش کوبیدم:

ای کبک خوش مرام کجا میروی بایست

غرّه مشو که گربه ی زاهد نماز کرد

و او هم که به خشم آمده بود،از شانس بد ما،حافظ شناس از آب درآمد و رَکَبی خوردیم که نگو و نپرس و اگر خواستند بلوتوثش را هم نشانت بدهند مبین:

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

و من هم که  آمدم که کم نیاورم،بحث عشق و عقل را پیش کشیدم(چون می دانستم این طرف به شدت عقل گراست) وگفتم که :

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

که آبچکی بعدی را هم خوردم:

مشکل عشق نه در حوصله ی دانش ماست

حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

و دیدیم که مثل اینکه تازگی ها معرفتی هم بهم زده و نمی شود شاخش را شکست و پس از لحظات متمادی،بسته پیشنهادی ام را عرضه کردم و پرچم سفید را بر بام زبان به اهتزاز در آوردم و گفتم:

من چگویم که ترا نازکی طبع ِ لطیف

تا بحدّیست که آهسته دعا نتوان کرد

و  خدا را شکر کار بیخ پیدا نکرد و گفتیم برویم که هنوز نقاط کورِ حافظ خوانی مان بسیار وجود دارد.

  • سجاد ایام
۰۴
مرداد

در آغاز راه بودم.عطش درونی ام بیشتر شده بود.وجدانم از یک منظره می گفت.منظره ای که همه چیز داشت.دشت وسیع،در انتهایش کوه های بلند،خورشیدی که آفتابش سوزان و آزار دهنده نبود و وقتی نورش بر صورتم می افتاد مانند دستی مهربان مرا نوازش می کرد.نهری به رنگ فیروزه ای داشت که ریگهای کف آن معلوم بود.سبزه هایی که گرچه به صورت وحشی روییده بودند ولی نظم مشخصی را دنبال می کردند همه ی اینها مقصدم بودند که درونم با دست هنرمندانه اش برایم ترسیم کرده بود

اولین چیزی که می خواستم برنامه بود برنامه ای که وسعت آن منظره را درک کند.از اصول خودم پیروی می کردم. مثل همیشه یک چیزهایی کم بود. قصد نداشتم خاطر منظره را با این مشکلات دست و پا گیر مخدوش کنم.چیزی نمی دانستم جز اینکه از اصول خودم پیروی کنم ساده و بی حاشیه.

وسایلی که در اولین نگاه به ذهنم رسیده بود را برداشتم و بی معطلی راه را زیر پاهایم احساس کردم.بعضی وقتها خستگی هایی مرا اذیت می کرد، ولی برای اینکه روحیه ی رفتن را تقویت کنم مجبور بودم ذهنم را به منظره ببرم تا کمی زیر آن درخت های پر میوه اش لم دهد. وقتی ذهنم از منظره بر می گشت انگار یاد خاطرات بدش می افتاد و لج می کرد تا دوباره ببرمش، ولی این را می دانستم که زیاد بردنش به منظره ،هم او را لوس می کند و هم منظره را لوث

در راه بودم که بوی طوفان به مشامم رسید.هر چند که بوی خشکی اش کم کم زیاد می شد  و زوزه هایش را در لای منفذهای مغزم احساس می کردم ولی دل شدیداً عزم رفتن داشت.می گفت:یا متظره یا هیچ ولی این وسط عقل دستم را می کشید که برگردم.سرعتم کم شده بود ولی با این حال امیدم به قانون برآیندها بود، که زور نیروی دل بر عقل خود پسند چربیده بود.

دیگر وارد طوفان شده بودم و طوفان هم داشت سرعتم را به مراتب کم و کمتر می کرد به خودم می گفتم:ای کاش قبل از سفر از دست این خودخواه(عقل خودپسند) راحت شده بودم ولی دیگر نمی شد.سوی دیدم به کمتر از چند سانت کاهش پیدا کرده بود. به همین دلیل هر چند متری به یک مانع برخورد می کردم و سکندری و زمین خوردنی به همراهش.کمرم زیر آن بادهای خانمان برآنداز خم شده بود.دیگر پاک منظره داشت از یادم می رفت که ناگهان آن وسط ها شبح چند انسان دیده مرا مشغول خود ساخت.در آن بین چیزی دیده نمی شد حال آنکه بعضی بوی کوچه ی خودمان را می دادند ولی بعضی دیگر آشنا نبودند. فقط سایه می دیدم.به خودم گفتم کمی بایستم. ولی وزش طوفان سنگین تر شده بود. اگر جلو نمی رفتم باد چندین متر به عقب بَرَم می گرداند.باید با تعدادی همراه می شدم تا با گرفتن دست یکدیگر و به جلو رفتن باد عقبمان نزند.جلو رفتم. سعی می کردم تا چشم هایم را توجیه کنم تا بهتر ببینند.اما در آن بلوا فقط سایه ها بزرگتر می شدند و از محویشان کاسته نمی شد.وقت نبود،توانم هم کم شده بود، باید انتخاب می کردم. ولی چیزی واضح نبود.تصمیم گرفتم از روی بوی آنها انتخاب کنم ولی قدرت باد بیشتر شده بود.می خواستم ببینم ولی نمی گذاشت.با لمس کردن هم فقط یک قدم به خطر نزدیک می شدم و ریسکش بالا بود.تصمیم گرفتم بپرسم.می شد از سوالهای آشنا شروع کرد. ولی عقل سوال آشنا کمتر می شناخت.سوال ها پرسیده شد ولی حد و مرزی مشخص نمی شد و فقط گیج تر می شدم.باد سهمگین تر شده بود.نهایتا به احساس رو کردم.انتخابم را با احساسم انجام دادم،دستم را به آن سمتی که حس می کردم بهتر است بردم

ای کاش نمی بردم...

آن شبح شبه مهربان

مانند سیاه چاله مرا به سمت خود کشید.مانند ستاره ای کم فروغ و مانند یک بختک زده،توان پس زدن دستش را نداشتم.فکر می کردم که الان است که نَفَس بعدی آمدنش به تاخیر بیافتد،تاخیری به قدر یک مرگ خودخواسته.

می برد...به سرعت...بی ملاحظه...انگار هزاران بار این مسیر را رفته باشد(از اول تاریخ تا الان).دیگر از آن منظره ی زیبا فقط یک خورشیدِ سرخِ در حال غروب مانده بود.دیگر ندایی از دل شنیده نمی شد.دیگر صدایی از آن خودخواه هم شنیده نمی شد.پاهایم خود را شُل کرده بودند و افسار را داده بودند دست آن نا آشنا.دور و برم هم رنگ باخته بود.بی صدا... در سکوت کامل رادیویی...

می برد...بدون تاخیر...بدون حرف و حدیث...بدون توضیح

ای کاش آن خودخواه را زودتر از کولم پیاده کرده بودم.قبل از طوفان...

در آن لحظات آخر

فقط توانستم کمی زبانم را در آن حلقوم خشکیده بچرخانم و بپرسم:تو کیستی؟

درنگ نکرد و گفت:فتنه
  • سجاد ایام
۳۱
تیر

عادت ندارم از مقدمات پیروزی های مبین،تراژدی های جاودانه بسازم

مثل کربلا،که از پیروزی هایش فقط همین یک جمله پیروزی خون بر شمشیر را می گوییم

و این خون گریه کردن ها اگر سبب شور و روحیه ی حماسی ما نشود بایستی در نیتش شک کرد

پیروزی این روزهای ملت فلسطین از روز اول معلوم بود.

دشمن همیشه روی خود پارچه مخملی به قد هیکل ناموزونش می کشید(هر چند که همیشه دم خروسش معلوم بود)

اما امروزه خبری نه از پارچه مخملی است نه دستکش مخملی نه سازمان ملل گلدار نه هلوکاست مظلوم...

امروز دیگر این همنهشتی معروف از هم پاشیده...

ز ز ز(زر و زور و تزویر)...

از زرش بدهکاری 170000000(هر چه صفر میخواهی بگذار)مانده

از زورش همین بس که بمب های دست ساز گنبد آهنی اش را استهزاء می کند

اما تزویر...(حالا حالاها با این یکی کار داریم)

اگر در 1400 سال پیش معاویه ای بود به پشت گرمیِ عمروعاص،امروز اسراییلی است به پشت گرمی 5+1

این جنگ،یک پرده برداریِ جهانی است

بیدارها که جای خود

حتی کورها هم دیگر می توانند ببینند

امروز فتنه گران هم دیگر از غزه دفاع می کنند(یادتان که می آید نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران!!)

می شوئ دید

ربات انسان نما

با هوش مصنوعی ساخت شرکت آی بی ام (اسپانسر اسراییل)

اما بشنو که امروز وقت وعده است

و لینصرنّ الله من ینصره ان الله لقویً عزیز

گریه های دوکوهه قبل از عملیات بود،حال وقت حمله است، حمله ای به وسعت بیت المقدس

حمله ای که دیگر اسراییل را به زور دهکده جهانی هم نشود در گوگل مپ گذاشت

بگذارید یادآوری تان کنیم:

وَفِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتَادِ*الَّذِینَ طَغَوْا فِی الْبِلَادِ*فَأَکْثَرُوا فِیهَا الْفَسَادَ*فَصَبَّ عَلَیْهِمْ رَبُّکَ سَوْطَ عَذَابٍ *إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصَادِ(سوره فجر-آیات 11 الی 14)

منتظر اذن جهادیم...

تا بنشانیم بر کلاه خود سنگی تان(خیبر)

این ضرب شست اسلامی را....

  • سجاد ایام
۲۹
تیر

همیشه فکر میکردم که از اول چیزی نبوده ام

برای همین بود که

از بچگی هایم می گفتند:

تا بچگی نکنی،بزرگ نمی شوی

اما حالا

طمع ها و حسدهایم بزرگ ترم شدند

این روزها از سایه هایشان می ترسم

ای کاش در این شب

آغوشی برایم باز شود

تا دیگر جدایم نکنند

این غولهای دوران کودکی


منتظر امشبم

که با پاهای کودکانه ام

برسم به آستان بزرگی ها و بگویم

خسته شده ام از بچگی هایم

به قدری بزرگم کن

که دیگر قدر خود بدانم

یا عظیم و یا قدیم

الغوث الغوث...

 

التماس دعا

  • سجاد ایام
۲۷
تیر

در شب قدر مولا علی(ع)-شب شناخت قدرها و منزلت ها-گونه های حضرت مانند شبهای دیگر نم دارد.مشغول عبادت است و از خودش با خدای خود می گوید.مولا آن شب هم از بزرگی های پروردگار می گوید،از تقصیرها می گوید،از دعاها و نیازها می گوید...

اما آن شب شب آخر بود

شب آخر یاور بیچارگان

شب آخر ناجی در راه ماندگان

شب آخر امیر رستگاران...

شب آخری که دوری برادرش دل او را تنگ می کند

امشب هم مولا همنشینی جز غربت ندارد

بعد از رسول خدا(ص)،سالهاست که بوی غربت  او درکوچه های کوفه استشمام می شود

شاید مدینه بهتر بود...

نه

آنجا غریبی زبانه می کشد،عطر دختر رسول(ص)می آید

صدای پهلوی شکسته

آنجا همه او را می شناختند و رهایش کردند،خوشا کوفه

بعد از فاطمه(س) دیگر کسی تاب غمنامه های علی (ع) را ندارد

کسی دیگر با نگاه به چهره اش غم از دل و جان علی(ع) نمی بَرَد

دیگر فقط زمین می شنود

صدای امیر غریب را

همه رفته اند

علی ماندست و حوضش...

امشب دیگر نیازی به تحمل غصه ها نیست،چهر ه ی رسول می بیند

در خواب و در رویا

 اما علی (ع) که صبر به پیشگاهش خجالت دارد از معناکردن خودش

با دیدن پیغمبر اکرم(ص) طاقتش طاق میشود و دل به شکوه ی امت می گشاید

از قدرنشناسی امت در شب قدر می گوید

از خون دل ها می گوید

از روزهای فتنه خیز کوفه

آن شب شب نزول بلا بود

ولی نه از دعای پیامبری از پیامبران

بل به دعای مولای رستگاران

آن قدر،قدر علی بود...

التماس دعا

۲۷
تیر

روزهای سرگردانی،تاریک،گیج آلود

به دنبال راهی ام که مرا

نه فقط مرا که همه را

دلتنگ کند

دلتنگ چیزهایی که خیلی وقت است دلمان هوایشان را کرده

می دانم دلتنگم ولی

راه را گم کرده ام

تاریک،گیج آلود

دلم هوای نستالوژیک دارد

به دنبال صحبت با یار دبستانی ام

ساعتها از دلتنگی هایمان می گوییم که تمام شود اما باز...

دلتنگم

هوای عطر نم باران دارد این دلم

بوی تازگی

در این خرابه های دلم

می بارد وتازه می شود ولی باز...

دلتنگم

افسار را به دست دلم می دهم

قدم هایش را حساب شده بر میدارد

آرام و باحوصله

 دیگر بوی غریبی نمیدهد دستانم

بوی آشنا میدهد

بوی آغوش مادر نه...

از آن هم نزدیکتر

نزدیکتر از رگ گردن

بر مشامم میرسد هر لحظه...

دلم هوای ناله دارد

 ناله ای که دلم را از جا برکند

بگوید:مولای یا مولای

میخواهد این یکبار از خود نگوید

که چه دارد که بگوید

از نزدیکترین دم میزند

دلم هوای او دارد

یا سید السادات

الغوث الغوث

نور می تابد

از لای دریچه های شبستان دلم

سر که بلند می کنم

تاریکی ها روشن شده

خرابه ها آباد شده

گونه هایم بوی نم های باران می دهد

در پرده های ذهنم پژواک است

لا ذَنب لی فَرَبّی احمدُ شئٍ عِندی(گویا گناهی ندارم پس پروردگار من ستوده ترین چیزهاست)

می فهمم که شبم روشن شده

شبی روشن به اندازه ی تمام روزها

شب قدر

 

التماس دعا

  • سجاد ایام
۲۷
تیر

مقام معظم رهبری:فرهنگ و  صف  آرایی فرهنگی در  مقابل  دشمن آن  چیزی  است که  بنده  هم  اگر  در  راه  آن  کشته  شدم  احساس  می  کنم  که  در  راه  خدا  کشته  شده ام.

 

چند سالی است به واسطه ی تلاش   مسلمین جهان نشانی برای شناخت خوراک های اسلامی از غیر اسلامی  به نام نشان"حلال" بوجود آمده است.اگرچه در سالهای اول این نشان فقط یک نشان بود و بس اما امروزه این نشان تبدیل به یک  برند جهانی شده است که بسیاری از مسلمانا ن جهان جهت استفاده از محصولات غذایی که با الگوها و احکام اسلامی همخوانی داشته باشد از آن استفاده می کنند.این مطلب نکات ارزشمندی را به ما متذکر می شود از جمله اینکه امت اسلا می دارای اشتراکات فراوانی هستند و هرجا بر سر اشتراکات خود عهد بستند و متحد شدند به پیروزی های عظیمی دست یافتند و  نکاتی از این دست...

اما مطلب ذاتی و وجودی این جریان این است که مگر برای امت اسلام فقط احکام ظاهری و طهارت و حلال و حرام است که مهم است؟مگر اسلام آمده است که فقط بگوید چه بخوریم و چه نخوریم ؟یا نه اینها مقدمه ای است برای مسائل باطنی و ارزشهای ذاتی انسان؟

همانطور که همه می دانیم این احکام مقدمه ای است تا با پاکسازی ظاهر به پاکسازی درون برسیم بنابراین اگر محصولات غذایی نشان حلال و استاندارد  دارند  اقلام دیگری هم که در جامعه ی بزرگ اسلامی مصرف می شود  نیز    بایستی  دارای  نشان استاندارد  باشند.

یکی  از  این  اقلام  مصرفی   که    اتفاقا    برای   روح انسا ن   و اندیشه ی  انسان  ساخته  می شود  محصولات  فرهنگی-هنری  است.محصولاتی که  مانند  سایر  هنرها  اگر  در راه  اسلام  و برای به  تجلی رساندن  روح  انسان  مورد  استفاده  قرار  نگیرد  ارزش  ذاتی  ندارد  و  اتفاقا  مضر  هم هست.به  هر حال  دستاورد  هنر  بایستی  سبب  شکوفایی  و  یا  حداقل 

زمینه  ساز  بروز استعداد  های  انسانی  باشد .

آنچه  که  به  عنوان  اندیشه  و گفتمان سازی هم  در ابتدا  و  هم  در  سیر تکامل  انقلاب اسلامی ما  مطرح بوده و هست بحث سالم بودن فضای فکری و سالم بودن تراوشات ذهنی اهل هنر است.جامعه  طراز  انسانی، جامعه  ای است  که   بایستی فضا و محیط و  اتمسفر آن  آزاد باشد.آزادی  است که  انسان را به  مقایسه  ی  صحیح  می کشاند و  آزادی  است  که  اجازه و   مجال  تنفس  تفکر  انسان ها را در  محیط  پرهیاهوی  تفکرات چپ و راست  می دهد اما به راستی کدام آزادی؟

آزادی  که  در  فضای  شوهای  لباس و آهنگ های ریتمیک و  هیجانات  لحظه ای است،به  راستی  آزادی است؟آزادی  یعنی   اجازه ی اشاعه ی تمامی موهومات و واقعیات در یک پکیج کامل به انسان آن هم انسانی  که  از  اول  تاریخ  در  هرکجا  رها  بوده  به  قهقرای  فساد  و  تباهی  کشیده  شده؟این آزادی  رها  کردن انسان  در  یک زندان  بزرگ  است  فقط  تفاوتش  این  است  که  ما  حصارهای  زندان  را   حالا حالاها نمی بینیم.

وقتی پوسیدیم  می فهمیم که  عمری  چشمانمان  بسته بوده و طنابی بر دوشمان و عمری در حال آرد کردن گندم آنهایی که  خوراکی که دلشان خواسته   به ما   داده اند و فقط می چرخیدیم  دور این  نشان آزادی!!(از همانهایی که در  آمریکا ست)

ما خوراک  غربی  نمی  خواهیم

نه  می  خواهیم  و  نه  به  مزاجمان می  سازد

نه  به  مزاجمان  می  سازد  و  نه  دوست  داریم  در  محیطی  که زندگی  می  کنیم  اثری  از  آنها  ببینیم

اگر خوراک  شکم  مسموم  باشد فمیدنش  خیلی  سخت  نیست نهایتا  یک  شب تا  صبح  از درد  شکم    بدحالیم   و یا خوش و سرحالیم  و  یا  می میریم ولی اگر  خوراک اندیشه  مسموم باشد چه؟

بگذارید کمی صریح تر صحبت کنیم که اگر خوراک ذهنی جوانان و کودکانمان  مسموم باشد احتمالا در  آینده ای نه چندان  دور  به  جای آنکه  پدرها  و  مادرها  نگران  به  پارک  رفتن  بچه  ها  باشند یا  نگران رفتن فرزندان دلبندشان  به  پاتوق های اعتیاد احتمالا نگران  رفتن  آنها به  کتابفروشی  ها  و  خریدن  کتاب  و  یا  رفتن  به  سینما  و  دیدن  یک  فیلم   هستند؟

ما  انقلابمان  انقلاب  فرهنگی  است.بسیاری  از  جوانان  پاکباز  ما  در  این  سرای  مقدس  در  حال  کار  فرهنگی  آن  هم  به  شیوه  ی  کاملا  مبارزگونه  و جهادی  هستند.در میدانی  که  سلاحش  آبرو  است.همین بچه های مومن  این روزها توسط  بعضی افراد،  انسانهای بیکار، بی سواد و کسانی که اصولا زیادی هستند خوانده می شوند.این یعنی بردن آبروی نیروی انقلابی مومن که اتفاقا تنها سلاحش هم همین آبروست.

 

ما  نشان  استاندارد  علاوه  بر همه  چیزها،  بر  همه  چیزمان  یعنی  فرهنگ   می  خواهیم.روزگارانی  یک  موسسه  بود  به  اسم  موسسه " رسانه  های  تصویری" می گفتند فیلمی  که  با  این  نشان  است  خریداری  کنید.اما  امروزه  از  آزادی  صحبت  می  شود.آزادی  یعنی چه؟یعنی   همه  ی  فیلم ها  مورد  تایید است  مگر  اینکه خلافش  ثابت  شود ؟

ما  برند فرهنگی  می  خواهیم.

ما  مکتب  فرهنگی  داریم،ما  رهبر  فرهنگی  داریم،مسئولان  فرهنگی داریم،جوانان  فرهنگی  داریم اما برند(تاییدیه)فرهنگی  هم  می  خواهیم.

در  زمانه  ای  که  مردم  با  نشانه  ها  حرف  می زنند  و  شعرها  هم  به گفتن  نشانه  ها  بسنده  می کنند  فرهنگ  هم  نشان  می خواهد.

نشانی که  از  دیدنش  قلبمان  مطمئن  شود.

  • سجاد ایام