بارگاه استغنا

بیار باده که در بارگاه استغنا / چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست

بارگاه استغنا

بیار باده که در بارگاه استغنا / چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست

بارگاه استغنا

در این بارگاه دست نیازی خالی بر نمی گردد

آخرین مطالب
۲۷
تیر

امان از دست این خواجه حافظ شیرازی

اصولا همیشه خوانندگان در کف چیزهایی که خواجه حافظ از آن سخن می رانند می مانند.مثل بنده حقیر که چند وقتی در پی نوشیدن می از دستان مبارک حضرت خواجه حافظ بودم،که باده نخورده مست گشتم.جریان از همین بیت شروع شد:

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند                 

 چون بخلوت میروند آن کار دیگر میکنند

چند وقتی تاملی در احوال خواجه نمودم که مقصود وی از این بیت ساده در عین حال قاطع در برابر واعظان چیست؟گویا حضرت حافظی که عمری در میان واژگان ظریف و نغز  خرامان گشته و زندگانی میفرمودند حال در یک حرکت جهادی خواهان تیشه زدن هم به ریشه ی واعظان است و هم به ریشه ی خود!!

اما از آنجایی که می گویند فکر کردن خوب است،کمی بیشتر غرق در احوالات خواجه شیراز شدیم و به بیت بعد رسیدیم:

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند

گفتیم عجبا این جناب حافظی که تا دیروز می و ساغر و شراب میل می فرمودند(البته می دانیم که اینها در مقام مجاز است)چه شده که اینگونه انتحاری بر لشکر واعظان و توبه فرمایان میزند تا اینکه ابیاتی در شعر دیگر ذهن مرا مشغول و منوّر ساخت:

 دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند

پنهان خورید باده که تعزیر میکنند

ناموس عشق و رونق عشاق میبرند

عیب جوان و سرزنش پیر میکنند

گفتیم آهان پس این واعظان و توبه فرمایان از چنگ و عود استفاده میکنند که حضرت حافظ اینگونه به تشویش در آمده اند و حضرت حافظ دلایل استدلالی را نیز بر ما عرضه داشتند:

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز

باطل در این خیال که اکسیر میکنند

گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

مشکل حکایتی است که تقریر میکنند

بله چها که نمی کنند این چنگ و عود،قلب را که تیره میکنند هیچ،مارا هم در خیال اینکه در حال طی کردن مقامات هستیم ولو میسازنند(البته این چنگ و عود همان رفتار با حال بعضی از ماها هست که اسمش ریا است- البته ما که نمیدانیم ریا چیست؟!) و  در ادامه حضرت لسان الغیب چند مصداق هم از بچه های محله ی خودآورده اند:

تشویش وقت ِ پیرمغان میدهند باز

این سالکان نگر که چه با پیر میکنند

گویا در زمان خواجه حافظ جمله:حاج آقا مساءلَتُم هم باب بوده است وجوانان محل این پیر مغان را در کلاف سر در گم سوالات و بیان احوالات خود  اسیر میکردند و از اعمال خوب خود سخن میراندند و میگفتند: به به که ما چقدر خوبیم و حاج آقا مثل ما کم پیدا میشه و  کار فرهنگی میکنیم و...(که اصولا این سالکان رده سنی بین 18 تا 25 سال داشته اند و از خصویات این افراد بگویم که هر کجا یک پیر مغانی را میبینند حسابی از آن بنده ی خدا التماس دعا دارند و به اندازه ی دو صد عمر از وی تقاضای پرسشهای خارج از فقه میکنند و تا به او اثبات نکنند که ما خیلی می فهمیم او را رها نمیکنند ...)

خلاصه از آنجا که این پیر شیرازی هم طاقتی دارد می گوید بی خیال اینها برویم سراغ آنهایی که مشکل توبه فرمایان و واعظان ندارند و در کسری از زمان یک عده انسانهای غیر خود نما به نظرش می آیند و حضرت حافظ در عین آنکه آنها را انسانهای بهتری نسبت به گروه اول می بیند ولی آنها را کمی بی حوصله در امر برداشتن ثوابهایی که خداوند روی زمین-قدم به قدم گذاشته می یابد و با مهربانی و البته حسرت می گوید:

صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید

خوبان درین معامله تقصیر میکنند

بله دیگر کار همیشگی است که اگر میدانستیم این ثوابها چها که نمیکنند و مثل این گدای خانقه احساس نیاز و البته بی مقداری می کردیم آنوقت بود که:

ای گدای خانقه برَجَه که در دیر مُغان

میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند

می جهیدیم و دیگر بهانه هم نمی گرفتیم که:نشد که بشه، و مانند گروه رستگاران در همین دنیا به آن عشق ابدی میرسیدیم:

قومی به جدّ و جهد نهادند وصل دوست

قومی دگر حواله به تقدیر میکنند

و وقتی میگویند کار خوب میکنی نگو من کردم، یعنی همه ی رفتارهایی که به خاطر توجه نکردن به این خودبینی ها دیدیم و بر نظرمان گذشت که نتیجه ی این رفتارهای واعظانه و توبه فرمایانه میشود:

ما از برون در شده مغرور صد فریب

تا خود درون پرده چه تدبیر میکنند

و معلوم نیست که این عبادات و کارهای خوب بزرگ ما را در پس پرده چقدرش را مینویسند و همین حال خوبی را هم که دارید،  رویش حسابهای بیخودی نکنید که:

فی الجمله اعتماد مکن بر ثباتِ دهر

این کارخانه ایست که تغییر میکنند

به قول این شیخ بزرگ این دنیا کارخانه است(البته معلوم میشود خواجه حافظ دستی در علوم مهندسی هم داشتند چون در اشعارشان از پرگار و دایره و کارخانه و...سخن میگویند و گویا دو شغلِ بوده اند)و ما در هر لحظه در حال تغییریم که البته برای رسیدن به این احوال خوب و سرمستانه       راه حل هم دارد:

بر در میخانه ی عشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آنجا طینت آدم مخمّر میکنند

و این شاعر بزرگوار در آخر مانند این بنده ی حقیر خود را در دام همین رفتار ریاکارانه میبیند(البته از خضوع حضرت حافظ است) و  اینگونه خود را در بوته نقد میگذارد:

مِی خور که شیخ و و حافظ و مفتیّ و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر میکنند

 البته این نقدها همیشه بر امثال بنده وارد است که توبه فرما هستیم و خود توبه کمتر می کنیم ولی امیدوارم که انشاءالله نتیجه نقدها شود:

نقدها را بود آیا که عیاری گیرند

تا همه صومعه داران پیِ کاری گیرند

مصلحت دید من آنست،که یاران همه کار

بگذارند و خم طرّه ی یاری گیرند

و انشاءالله دست ما را خود حضرت ولی عصر(عج) بگیرند که از ما کاری بر نمی آید:

مگرم چشم سیاهِ تو بیاموزد کار

ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند  

که عمری است در این آرزوییم که:

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

 

انشاءالله...

  • سجاد ایام
۲۷
تیر

عمری است دلم برای خود تنگ شده

                                دردِ دل   من،  چو  رقص آونگ شده

از مُلک وملَک چو می رسد یک آهنگ

                                    گویی  همه  از  عدم  هماهنگ شده

از  داشته های   خود  ندارم   حاصل

                                      این است،که فیلمِ من نماهنگ شده

با هر که پریده ام رسیدم به سراب

                                       آه از همه غنچه ها که نارنگ شده

سنگینم از  این  همه   پریشانیِ  دل

                                                   گمگشته ی رنگی ام که بی رنگ شده

از  خود نکشم چو خود بگیرم به کفی

                                                     مستم ز کسی که مردِ  این جنگ شده

ایام   خودت   رهاکن   و  عرش نگر

                                                    دانم که ز خود سَرَت چنین مَنگ شده

 

ایام-بهار 93
  • سجاد ایام
۲۷
تیر

این روزها لغتی در ادبیات سیاسی ما باب شده است که خون بسیاری از جوانان  مومن انقلابی را به جوش آورده و آن لغت"افراطی" است.اینکه بعضی ها علاقه دارند همیشه جبهه ی مقابل خود را خارج از اصل منطق بخوانند پدیده ی جدیدی نیست اما واقعا چرا افراطی؟

ریشه ی این مساله را می توان از کلمه "اعتدال" دانست چرا که هرکجا که اعتدال باشد اصولا یک طرف قضیه افراط است و طرف دیگر سازش و این است که شده آلت دست بعضی از دوستان خارج دولت که خود را روشنفکر معرفی کرده اند.اینکه اعتدال، مبنا قرار گیرد بسیار امر خوبی است و مردم هم نشان دادند که اعتدال را می پسندند اما اینکه خودمان را بگیریم محور،و هرکه در مقابل ما قرار گیرد را افراطی خطاب کنیم امری است خارج از اصول سیاسی.البته عده ای هم معتقدند که بیان مشی اعتدالی یعنی برائت از سازش و افراطی گری به بیان دیگر به فراموشی سپردن اتفاقات سال 82 و برائت از دولت قبل.اما نکته مهم تر این است که اگر خواهان آزادی بیان هستیم اولین اصلش دوری از برچسب زدن به جریان های فکری دیگر است.به هر حال اصول،اصول اسلام است،منطق اسلام است،راه اسلام است،هدف هم اسلام است بنابراین زمانی که می بینیم چهارچوب یکسان است،احتمالا تنها ابزاری که در این مواقع بسیار نیازش احساس میشود دو گوش شنواست با چاشنی صبر که این حداقل توقع قشر دانشجو از مسئولین محترم است.

اما در اینجا ذکر چند نکته را به دوستان خودم ضروری می بینم و آن اینکه اگر قرار است جوان مومن انقلابی باشیم نیاز داریم از مشی اسلام و انقلاب خط و فرمان بگییریم.اینکه بعضی افراد حزبی هستند،تا حدی به خودشان مربوط است اما اولین مطلبی را که یک دانشجوی انقلابی نیاز دارد این است که حزبی نباشد.حزبی بودن آفتی است که قشر دانشجو را تهدید می کند و بعضا سبب انزوای آن در مواقع نیاز می شود.

نکته دوم  اینکه دانشجوی مومن انقلابی بایستی این مساله را در نظر داشته باشد که از روز اول برای کمک به اقامه عدل که از اصول اسلام است وارد میدان شده است بنابراین همانطور که ملاک، اجرای کامل و صحیح اسلام است که در ادامه ی آن عدل هم جاری می گردد،سیاست هم بایستی زیر مجموعه ی دین قرار گیرد ونه یک عالم جداگانه.

نکته سوم،تفاوت افراطی گری و انقلابی بودن در یک اصل بسیار روشن است و آن اصل حق پذیری است.حق پذیری یعنی قبول حق در هر شرایط و از زبان هرکسی و برای اینکه حرفها حق گرایانه و با ملاک حقیقت گفته شوند(به خصوص در فضای دانشگاه)نیاز است که شرایط محیا باشد به بیان بهتر، گفتن حرف حق و شنیدن حرف حق اصولا امر سنگینی است به خصوص اگر طی آن شخصیت افراد زیر سوال رود بنابراین باید سعی شود که حرف حق به دور از تمام جنجال ها و در یک فضای آرام و به دور از تخریب شخصیت صورت گیرد و این ظرافت انقلابی گری است.

نکته چهارم،پیشگویی کردن تحولات سیاسی اصولا کار شیرین و جذابی است ولی سعی کنیم در رویدادهای سیاسی یکّه نتیجه گیری نکنیم.یکه نتیجه گیری کردن یعنی بگوییم الا و بلا این اتفاق خواهد افتاد و این غلط است چرا که در سیره ی شهداء و علما هم به این شکل بوده است که نتایج را به طبع شرایط تفسیر می کردند و در دنیای سیاست هم اتفاقات یک دفعه ای کم نمی افتد در نتیجه بهتر است بگوییم اگر اینگونه شود...آن نتیجه را خواهد داشت.

باشد که با رعایت این چند نکته سبب شود به ما هم روزی انسانهای "معتدل" گفته شود.

  • سجاد ایام
۲۷
تیر

غم امروز،غم پول نیست(که متاسفنه هست...)

                     غم شهرت نیست(...که هست...)

                              غم عشق نیست(...که هست...)

                                      غم آسایش نیست(...که هست...)

                                                    که اینها هیچکدام غم نیست

    غم سرمایه هاست،سرمایه هایی  به قیمت جاودانگی انسان که شمردنی نیست ولی ما از آنها در برابر شمردنی ها چشم پوشی می کنیم.

غم امروز ما غم نشمردن است...

 که غم نشمردن از غم شمردن بیشتر است... اَفََلا تعقِلون

        تا حالا از خودمان پرسیده ایم:

 در حساب انسانیتمان چقدر آدمیت پس انداز کرده ایم؟!

  • سجاد ایام
۲۷
تیر

به نام خدا
چند وقتی است با دوستان در مورد آینده ی شغلی و علمی و تحصیلی و وظیفه ای و... بحث ها و گفتگوهای نسبتا طاقت فرسایی داریم.این جریان نسبتا مناظره ای، دارای صف بندی دوگانه ای است که در طرفی، طرفداران و علاقمندان به ادامه تحصیل در حوزه علمیه قرار دارند و در طرف دیگر بازهم دوستداران تحصیل درحوزه علمیه هستند ولی استدلالشان این است که نیاز امروز نظام اسلامی بیشتر حول محور دانشجوی حزب اللهی و مذهبی قرار دارد.در واقع طرف اول برداشتشان به این شکل است که جامعه اسلامی نیازمند مبلغین و مربیانی است که دارای دیدگاه های نوآورانه درعرصه های مختلف و مباحث گوناگون دینی و علوم دینی باشند ولی دسته دوم معتقدند که نیاز امروز جامعه در واقع همان نیاز به مدیران و تلاشگرانی است که به صورت جهادی و با تلاشی فارغ از منافع مادی به کار بپردازند. دراین تقلاها دوستانی هم البته وجود دارند که نظرشان به قواعد شانس متصل است(یا بخت و یا اقبال)و اصولا ما اینها را به چشم همان افرادی می نگریم که در مناظره های دانشجویی بعد از صحبتهایی هر چند غیر مهم، اقدام به زدن کف و سوت می کنند(بنابراین اینها را که هیچ)
اما در مورد مساله اصلی باید گفت که:اگر دیدگاه ها و دیده ها درست و بر اساس واقعیات باشند و ملاک های اندازه گیری هم درست باشند آنوقت مشکلی در تحلیل و نتیجه وجود ندارد(مگر اینکه خودمان بخواهیم بهانه گیری کنیم و جفت پایمان را در یک کفش بگذاریم و بگوییم الا و بلا همین که میگم...)بنابراین اول دیده هایمان را بررسی کنیم. این    دیده ها عموما شامل موارد زیر است:
*استعدادهایمان
*بستر خانوادگیمان
*نیازهای امروز جامعه
*وضعیت تحصیلیمان تا کنون
و اطلاعات دیگری که حول داشته ها و نیازها می چرخد.
اما برای فهمیدن ملاک ها یک فرمول کلی و مکتبی داریم که این فرمول عبارتست از:
داشته ها+نیازها=وظیفه
وظیفه+آرمانها=نقش امروز من+نقش فردای من
به هر ترتیب اینها چیزهایی بود که تا حالا دیده بودیم و شنیده بودیم اما اگر در مورد دیده ها نظری بخواهید حرف بسیار
است که امیدوارم در آینده به کمک دوستان بشود مطالب بهتر و موثرتری نوشت.
ادامه دارد...

و ما توفیقی الا باالله

  • سجاد ایام
۲۷
تیر

بعضی وقتها یک کارهایی میکنیم که خنده ی همه رو در میاره و بعضی دیگه از وقتها یک سری کارهای دیگه میکنیم که گریه ی بعدی ها(همون بعدی که خوندی درست خوندی) رو در میاره.مثلا اینکه یک پیرمرد 90 ساله برای دهمین بار ازدواج کرد.خب خنده داره دیگه(حالا یک سری میگن خُب چیچیش خنده داره خودت هم بودی همین کار رو میکردی)

آره راست میگید خودش که خنده نداره ولی به این طرف و اون طرف قضیه که نگاه میکنیم خنده داره مثل اون طرفی که کت و شلوار پوشیده بود بعد از بالا به پایین که نگاه میکردی خوب بود ولی به پایین که میرسیدی می دیدی دمپایی لنگه به لنگه به پاش کرده.حالا شما هم از این قضیه نمی خندید و واقعا هم به خودی خود خنده نداره ولی اون جاهاییش خنده داره که احتمالا هزاران جوون دیگه هستن که تا سالهای دیگه به سن این آقا میرسن و هنوز یکیش هم گیرشون نیومده و به قول ما تو کف یکیش هم موندن.

از طرفی ما که این همه عمه و دایی و خاله و عمو داشتیم تنها بودیم و بعضا هم بازی نداشتیم.یادم میاد اون موقع ها که بچه بودم خونه ی بعضی از فامیل ها دوست نداشتم برم!!برای اینکه بچه ای همبازی من نبود برای همین همیشه بعضی از اقوام از دستم عصبانی بودند(هنوز هم هستند)اصلا طبیعت بچه اینه که دوست داره با هم قدهای خودش بازی کنه.

حالا این جاهای خنده دارش بود(الان گریه ات و در میارم)وقتی ما بچه های کمی داشتیم اولا اون بیچاره مجبور میشه خودش رو با خیالات و توهمهاش مشغول کنه(عروسکهای الکی و سگ و گربه و خاله بازی با عروسکهاش و..).در درجه دوم اون هم که همیشه بچه نمیمونه(ایراد برخی پدر مادرها که همیشه فکر میکنن بچه هاشون بچه میمونن!نخونی بچه میمون ن ،بخون بچه می مانند) به هر حال ازدواج میکنه،اگر ازدواج کرد و بچه دار شد ،اون بچه اش نگاه میکنه میبینه اصلا عمو نداره یا اصلا دایی نداره یا اصلا عمه نداره یا اصلا خاله نداره اونوقت بعضی از ضرب مثلها رو نمیفهمه مثل:حلال زاده به دایی اش میرود،به هر کس که سبیل دارد که نمی گویند عمو،آش کشکه خالته بخوری پاته نخوری پاته و یا(در مورد عمه به ضرب مثل قابل توجهی برخورد نکردم احتمالا اونی که ضرب مثل می ساخته خودش عمه بوده)و این معضل رو از هر طرف نگاه کنی(حتی ازدید طنز) زوایای مختلفی داره.

عل ایحال ازدواج کنید و ازدواج رو آسون بگیرید(چرا همش از طرف خونواده عروس انتظار داری آسون بگیرن خوب خودت هم تو انتخابت ایده آل گرا نباش دیگه)بچه خواستید بیارید به فکر روزی اش نباشید(خیلی به فکر روزی اش نباشید)خدا جورش میکنه و در یک کلام :یا ایها الّذین امَنوا امِنوا...ای کسانی که ایمان آورده اید،تمام و کمال ایمان بیاورید یعنی به وعده های خدا ایمان داشته باشید(انقدر نگو زن و بچه نون میخوان) و سنت رسول خدا(ازدواج) رو هم بپا دارید.

یا علی  

برای دیدن پوسترهایی با عنوان بالا به آدرس زیر مراجعه کنید:

http://postermovement.ir/showpost.php?type=1&id=89
  • سجاد ایام
۱۸
تیر

روزها   می گذشت   و سالها    رهگذر  می شد  .در  درون  خود  احساس  غربت  می کردم.احساس  می کردم  که  با  همه  آشنا  بودم  و  هیچکس  با من  صنمی  نداشت.کارم شده بود  خواندن درس و رفتن سرکلاس و شنیدن مکررات.

تنهایی  فکری  شدیدا  آزارم  می  داد.به  دنبال  جمعی  و  دوستانی  بودم  که  با  آنها  بنشینم  و  بر  سر  موضوعاتی  که  آن  روزها  دغدغه  ام  بود  مباحثه  کنم.به  افرادی  بر  می  خوردم  و  شخصیت  بعضی ها  مرا  به  وجه  می آورد  و  احساس  می کردم  می توانم  از آنها  چیزهایی یاد  بگیرم  ولی  تقریبا  همه  آن  دوستان  یک  مشکل  مشترک  داشتند  و آن  هم  کمبود  وقت  بود.انگار  فقط  من  بودم  که  با  همه ی  مشغله  ام  بیکار بودم!!انگار  ساعت  مغناطیسی  عمر  من  به  جای  بیست  و  چهار  ساعت  ،چهل و  هشت    ساعته  مدرّج  شده  بود  و  انگار  تحت  تاثیر  یک  میدان  مغناطیسی  قوی    از  سرعت  حرکتش  کاسته  شده  بود  و  همیشه  ده-دوازده  ساعتی از  بقیه  بیشتر  وقت  آزاد  داشت.

افکارم  مرا  بدجایی  گیر  آورده  بودند-در  کنج  تنهایی  و  انزوا.اما  هنوز امیدهایم  از  پس  کوه  های  بلند  نا امیدی  ام  در  حال  طلوع   بودند  ،اما  فقط  آرزو  می  کردم  که  صبح  صادق  باشند  .

در  بین  همه ی  غریبی ها  و  مکررات  یک  موج  آشنا  دیده  می  شد.

موجی  پُر  از  خواستن .خواستن  یک  هم  صحبت  که  این  تسلسل  خودخواسته  را  در  هم  بشکند.

اندک  اندک  جمع  مستان  را  استشمام  می کردم.چشمانم  دوست  داشت  که  بیشتر  ببیند.افرادی یک به یک  در  لیست خالی  ذهنم  گزینش  می  شدند.کیفیت  گزینش  مهم  نبود،  همین  که  افرادی  برای  گزینش  وجود  داشته  باشند  مرا  به  شوق  وامی داشت.

با  آنها  صحبت  کردم و  قرار  گذاشتیم  که  با  هم   و برای  شروع،  یک  برنامه  کوه پیمایی  داشته  باشیم.کوه  اصولا  بهانه خوبی  است.اگر  در  یک  جاده ی  صاف  حرکت  کنیم  حرفی  پیش  نمی آید  و  مشکلی  بوجود  نمی  آید.اما  احتمالا  وقتی  به  کوه  می رویم از   سر  سختی  های  مختلف  که  قصد  عبور  می  کنیم  یک  چشممان به  راه  هست  و  چشم  دیگرمان  به  دست  رفیقمان.

روز  کوه  پیمایی  فرارسید

اول  صبح  شروع  کردیم  به  زنگ  زدن

اولی  و   دومی  خواب  چشمشان  را  بر  سر  رفاقت  بسته  بود

سومی   پیامک داد که  ما  هم  نیستیم

چهارمی  هم  گویا  به  یکباره  پسرخاله  و  پسر  عمویش  دچار  سانحه  شده  بودند

ماند  پنجمی  که  او  هم  گفت:  چون  بقیه  نیامدند،  آمدن  من  هم  فایده  ای  ندارد

به  یکباره  فواره ی  امیدم  فروکش  کرد.آنوقت ها  که  بچه  بودم  از  این  صحنه  ناراحت  میشدم –چون  وقتی  می رفتیم  شهربازی ،زمانی  که  ساعت کار  شهربازی  بزرگ  شهر  تمام  می شد،اول  فواره    بزرگ  را  می بستند-و آن  موقع می فهمیدم  که  این  هفته  هم تمام شد،رفت  تا  هفته  بعد.

 دوست  داشتم  به  هر شکلی  که  شده  آن  کار  را  تمام  کنم.به  غرورم  برخورده بود.می خواستم  جلوی  خودم  کم  نیاورم،تصمیم  گرفتم  تنهایی    پا  به  کوه  بگذارم.بلندی  کوه  مساله  ای  نبود،چون  به  اندازه  ی  تمام  کوه های  دنیا  راه کم  آورده   بودم-دوست  داشتم  بیشتر  راه  بروم-آنقدر  راه  بروم  که  به  خودم  بفهمانم  دیگر  کافی  است.

آن  روز   از  کوه  بالا  رفتم.سختی  زیاد  داشت ،آن هم  تنهایی ولی  دیدن  همه  چیز  از  بالا  ارزشش را  داشت  .پاهایم  برای  بالا  ماندن  به  دنبال  بهانه  می گشتند-دوست داشتند  حالا حالاها  آن  بالا  بمانند ...

پایین  که  آمدم  چشمم  به  یک  لبو  فروش  افتاد.مردم  را  با  لحن  موزونش  تشویق  می کرد  تا  از  کوه  بالا  بروند،البته  لازم  نبود  تا  صریحاً  این  مساله  را  بیان  کند،میشد  زمانی  که  از  صفای  لبو  خوردن  در  این  منظره  کوه  حرف  می زند  این  را  فهمید.گویا  هر  هفته  کارش  همین  بود.کنجکاو شدم  و  نزدیکش  رفتم.برای  بازکردن  سرصحبت  کافی  بود  دو تا  از  آن  لبوهای  داغ  و  اشتها  آور  را  طلب کنم.

به  او  گفتم:تا  به  حال   از  این  کوه  بالا  رفته  ای؟

با  کمی  مکث  و  البته  بی میلی پاسخ داد:نه،من  که  کوهنورد  نیستم.علاقه ای  هم  به  کوه  ندارم،فقط  لبو  میفروشم.

گفتم:پس  چرا اینقدر  به راهی  که  خودت  نرفته  ای  مردم  را  تشویق  می کنی؟

این  دفعه  بی  تاخیر  گفت:برای  لبو  فروختن   نیازی به  کوهنوردی  نیست.

در مسیر  برگشت  اتفاقات  این  چند  وقت  را  در  یک  کفه  و  حرفهای  آن  مرد  لبوفروش    را  نیز  در  کفه  دیگر  گذاشتم  . دیدم  همانطور  که  برای  لبو  فروختن  نیازی  به  کوهنورد  بودن  نیست،  برای آنکه  یک  کوهنورد  باشی  هم  نیازی  به  لبو  نیست.

آن  چه  را  که  بایستی  می فهمیدم ، فهمیده  بودم  اینکه  از  آن  موقع  به  بعد  فقط  دوست  داشتم  یک  کوهنورد  باشم  چه  با  لبو  چه  بی  لبو.
  • سجاد ایام